آمده ام خسته به مهمانی ات

از همه کندم که همه فانی اند

تشنه خودم روی خودم آب بست

بر سر این سفره مرا آب هست

لب به غذایی نزده ام قاضی ام

هرچه تو نانم بدهی راضیم

قصه میان من و تو فرق داشت

با آنکه برا خیر العمل شرط داشت

بنده ای خانه خرابم تو مرا دریابم

دیده بودم که پس نزنی در خوابم

تکیه بر هر که زدم خالی و چون دیوار ریخت